معنی نقل مکان کردن

لغت نامه دهخدا

نقل مکان

نقل مکان. [ن َ ل ِ م َ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) جابه جا شدن. از جائی به جای دیگر رفتن. تغییر مکان و منزل دادن:
دل به خط نقل مکان کرد از آن حلقه ٔ زلف
می توان یافت که انداز رهائی دارد.
صائب (از آنندراج).
طاقت نقل مکان نبوداز آن چون سنگ پشت
در سفر با خانه می گردد مسافر رهسپار.
اشرف (از آنندراج).
دارم آن ضعف که هرگاه ز جا برخیزم
به هر از خود شدنم نقل مکان می گردد.
اشرف (از آنندراج).
|| جلای وطن. ترک وطن. (ناظم الاطباء). || به اصطلاح اهل سفر، از جای خود به جای دیگر رفتن از جهت مراعات ساعت. (از آنندراج). || (اِ مرکب) اولین منزل مسافر که با خانه ٔ وی چندان مسافتی نداشته باشد و چندی در آنجا توقف می کند تا آنچه از لوازم سفر کسر داشته باشد تهیه و تدارک کند. (ناظم الاطباء).


نقل کردن

نقل کردن. [ن َ ک َ دَ] (مص مرکب) نقل کردن از جائی، از آنجا بشدن. (یادداشت مؤلف). حرکت کردن. عزیمت کردن: باید که بر این ستون رود و زمام کشتی بگیرد تا از ستون نقل کنیم. (گلستان). عیسی آن را دانست و از آنجا نقل کرد. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 56).
- نقل کردن به جائی، بدانجا فرودآمدن: شبانگاه به منزل او نقل کرده بامدادش خلعت داد. (گلستان).
|| جابه جا کردن. منتقل کردن. از جائی به جائی بردن:
قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام.
سعدی.
|| از جای گردانیدن. تحویل. (یادداشت مؤلف). || استنساخ. (از منتهی الارب). || ترجمه کردن. || بیان کردن. (ناظم الاطباء). بازگفتن. حدیث کردن. روایت کردن:
حلال است از او نقل کردن خبر
که تا خلق باشند از او برحذر.
سعدی.
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
اگر راست پرسی نه از عقل کرد.
سعدی.
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آن که از او نقل می کند ناقل.
سعدی.
نقل کم خور که می خمار کند
نقل کم کن که سر فگار کند.
اوحدی.
|| مردن. درگذشتن. || مرمت کردن و اصلاح نمودن. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

حل جدول

نقل مکان کردن

جابجا شدن

جابجاشدن

جابه جاشدن

فارسی به عربی

نقل مکان

تحرک


نقل کردن

احمل، اخبر، اقتباس، تعلق به


نقل

قصه، قطره، نقل


مکان یابی کردن

حدد مکان

فارسی به آلمانی

نقل مکان

Bewegen, Bewegung (f), Rücken, Zug (m)


نقل کردن

Anbieten, Anführen, Zitat (n), Zitieren

فرهنگ فارسی هوشیار

نقل مکان

فرا روی جابه جایی


نقل کردن

(مصدر) از جایی به جایی بردن حمل کردن، بیان کردن حکایت کردن.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نقل کردن

بازگفتن، بازگوکردن

عربی به فارسی

نقل

ورابری , ورابردن , انقال دادن , واگذار کردن , منتقل کردن , انتقال واگذاری , تحویل , نقل , سند انتقال , انتقالی , تزریق , نقل وانتقال , رسوخ , تزریق خون , فرا فرستادن , پراکندن , انتقال دادن , رساندن , عبور دادن , سرایت کردن , حمل کردن , حامل , ترابری , حمل ونقل , بارکشی , تبعید , انتقال

معادل ابجد

نقل مکان کردن

565

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری